مدح و مناجات با حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
گفتم به دل، که وقت نیایش شب دعاست پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست آنجـا که هـست، آیـنهٔ شـادی و سـرور اشراق عشق و عـاطفه و جلوهگاه نور آنجا که انـبـیا هـمه هـستـند در طـواف آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف آنجـا که دیـدهها، پـلـی از آب بـستـهاند یعنی دخیل اشک به «سرداب» بستهاند چـشم هزار ماه جـبـین، مشتری اوست نقـش نگین وحی، در انگشتری اوست مـحـبـوب نـازنـین سـراپـردهٔ خـداسـت در کائـنات، رحـمت گـستردهٔ خـداست چون روح، در تمامی اعصار جاری است جان جهان، ذخـیرهٔ پـروردگاری است سنگ بنای کعـبه، سـیاهی خـال اوست وجه خـدای جَـلَّ جَـلالُـه جـمال اوست جان بیفـروغ طلعت او جان نمیشود او حجت خـداست که پـنهـان نـمیشود روزی که ظـلـم پُـر کـند آفـاق دهر را احلی من العـسل کند این جام زهـر را آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد پر میکند ز عدل خود این خاک تیره را آئـیـنـهٔ بـهـشـت کـنـد، ایـن جـزیـره را یوسف به بوی پیـرهـنش زنده میشود دلهای مـرده با سخـنـش زنده میشود او را بخـوان در آیـنـهٔ نـدبـه و سـمات فـرزندی از سلالـهٔ طاهـا و محکـمات روی لـبـش تـلاوت لـبـیک دیـدنیست آری دعـای او به اجـابت رسیـدنیست احـیــا گـر مــعــالِــم دیـن خــداسـت او شمسالضحای روشن و نورالهداست او الهـام، کم گرفـتی از آن فـاطـمینَـفَـس با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس یکبار خواندهای، که جوابت ندادهاند؟ آتـش گـرفــتـهای تـو و آبـت نـدادهانـد؟ تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع ای دیدگان شبزده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع« ای حُــسـن مـطـلـع هــمـهٔ انـتـخـابهـا تو آفـتـاب حُـسـنی و مـا در حـجـابها مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی« فـرزنـد اخـتـران درخـشـان و روشـنی دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک« »یا ایها العـزیز» ببـین خـسـته حـالیام چـشـمان پُـر سـتـاره و دسـتان خـالیام مـائـیـم آن خـسی که به مـیـقـات آمـدیم شرمـنده با «بضاعت مـزجات» آمدیم شـام فــراق سـورهٔ والـیـل خـوانـدهایـم یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خواندهایم یا ایـهـا الـعـزیـز بـه زیـبـایـیات قـسـم بر حـسن بیبـدیـل و دلآراییات قـسم دلها ز نکـهـت سخـنت، زنده میشود عالـم به بـوی پیـرهـنت، زنـده میشود صبح وصال تو، شب غم را سحر کند آفــاق را نـگــاه تـو زیـر و زِبَـر کـنـد موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست شهر مدینه چـشم به راه ظهـور توست تنها نه از غـمت دل یاران گرفته است چشم بقـیع تر شده، بـاران گرفته است شعر « شفق» حدیث زبان دل من است تـکـرار نـام تـو ضـربـان دل من است |